ماه من

مینویسم...

ماه من

مینویسم...

دل نوشته...

وقتی به پشت سرم نگاه میکنم و دفتر خاطرات ذهنمو مرور میکنم دلم میگیره از این که جوونی ام چقدر با غم و تنهایی سپری شد.چه روزای سختیو پشت سر گذاشتم .چه نامردی که در حقم نکردن.

زندگیمو باید ادامه میدادم و از اول شروع میکردم.اما این دفعه، تنهای تنها...هر چند مامانم پشتم بودو بهم دلگرمی میداد .

صبور شدمو مبارزه کردم..

زندگی یعنی مبارزه...

دووم آوردم یعنی باید دووم میاوردم و رو پای خودم وامیستادم و زندگیو  تنهایی به دوش میکشیدم حداقل به خاطر امانتی که پیشم گذاشته بود.باید مواظبش میشدم وجای خالیشو براش پر میکردم که یه وقت احساس کمبود نکنه.

باید امانتدار خوبی میشدم به خاطر عشقی که بهم داشت و عاشقش بودم.

یه قسمت از گذشته که یادم میافته ،خاطرات خوبش شادم میکنه اما قسمت دیگه اش کاملا برعکسه.حالم بد میشه وقتی یادم میافته...

همش میخواستم که این روزا زود بگذره و روزگار اون روی خوششو بهم نشون بده بعد این همه سختی...

همیشه به خودم میگفتم این روزام میگذره ناراحت نباش...

وگذشت...

خوشحالم که سختیها رو پشت سر گذاشتم .

خدایا ممنونتم...

دوستت دارم که تو بدترین شرایط تنهام نذاشتی .